این روزا مردم حال و هوای خاصی دارن هر کسی رو که می بینی به نوعی داره خودش رو برا محرم آماده می کنه.
امروز داشتم پارچه نوشتهای ایام محرم رو مرتب می کردم ، همینجوری مشغول کار بودم که یاد یکی از خاطرات ایام گذشته افتادم.
زمانی که هنوز تو محله ی قدیمون زندگی می کردیم و به این محله ی جدید نیومده بودیم. اون وقتا خونه ی ما نزدیک مسجد محمّد رسول الله (ص) بود، البته فقط اسمش مسجد بود و در واقع یه اتاق تیری پبشتر نبود که اونم به همّت مردم اون محله ساخته شده بود. با وجود کوچیکیش، صفای زیادی داشت که نمی تونم وصف کنم.
امسال یه بانی پیدا شد تا مسجد رو بسازه ( خدا خیرش بده). ولی از اُونجا که نذر کرده بود همه مساجدی که می سازه به اسم امام رضا (ع) باشه بعد از اتمام ساخت مسجد، اسم مسجد ما عوض شد. و مسجد ما تغییر نام پیدا کرد و حالا دیگه اسمش محمد رسول الله(ص) نیست!!!
به این میگن یه کار فرهنگی اونم تو سال نامگذاری شده به نام پیامبر اعظم!!!
داشتم می گفتم،درست سه سال پیش که ایام عاشورا نزدیک بود همسرم به خاطر علاقه و ارادتی که تو این شبها به عزاداران آقا امام حسین (ع) داره مثل سالهای قبل پذیرایی و آماده کردن بساط چای اون شبهای مسجد رو به عهده گرفت.
یه روز که به خونه برمی گشتم چشمم به نارگیلهای چیده شده پشت ویترین مغازه میوه فروشی افتاد یه نارگیل خریدم و با خودم به خونه اُوردم فردای اون روز تصمیم گرفتیم تکلیف اون نارگیل رو روشن کنیم و در واقع نوش جانش کنیم.
همسرم یه چاقو برداشت و با خودش به حیاط برد تا حساب نارگیل رو برسه ولی بر عکس شد نارگیله حساب اونو رسید .
چه جوری؟ براتون می گم.
هنوز مدّتی نگذشته بود که همسرم با دست بریده به اتاق برگشت. خودش می گفت چیزی نیست فقط یه کم با چاقو دستم رو بریدم. ولی همه ی این حرفها برا این بود که من نترسم وگرنه موضوع خیلی جدّی تر از این حرفها بود که البته خودش هم از وخیم بودن بریدگی خبر نداشت. با اکتفا کردن به یه کم بتادین و یه پانسمان ساده موضوع رو جدی نگرفت و برا انجام کارهاش راهی مسجد شد. اون روز تمام استکانها و وسایل چای مسجد رو به خونه اُورد و بعد از تمییز کردن همشون دوباره به مسجد برد. شب داشتم منم آماده می شدم که به مسجد برم. صدای برگزاری مراسم عزاداریم تازه بلند شده بود. همین که برا رفتن به مسجد در خونه رو باز کردم چشمم به جمال آقامون روشن شد. اُونم با رنگ پریده! نگام به دستش که تو جیبش بود اُفتاد. آستینش خیس خون شده بود. خوب دیگه بر اثر فعالیت زیاد زخم دستش حسابی کار دستش داده بود. وضعش این قدر بد بود که به زحمت تونستیم دستکش رو از دستش بیرون بیاریم. با کمک خانواده ی شوهرم به اورژانس بردیمش. چند بارم تو اورژانس از حال رفت. با خودم می گفتم مگه میشه یه زخم ساده آدم رو به اینجاها بکشه. خدا نصیب کسی نکنه!
ولی خوب این ماجرا برا من یک پیام بزرگ داشت و اونم این بود که چقدر برا همسرم مهمّه که حتی اگه حالش بد باشه تو مراسم عزاداری آقا امام حسین (ع) شرکت داشته باشه و خدمت کنه. اون شب و شب بعدش دیگران جای همسرم تو مسجد کار پذیرایی رو به عهده گرفتند ولی خیلی زود ایشون هم به این جمع ملحق شده و کارهاشون رو از سر گرفتند.
راستش رو بخواید دیگه از اون شب تا به حال هر وقت یه نارگیل می بینم بی اختیار یاد این خاطره بد می اُفتم و وقتی همسرم یه نارگیل دستش می گیره بهش می گم مواظب باشیا !
×××
چند تا از نوشته های پارچه هایی که پیدا کردم خیلی قشنگه شما هم بخونید:
پیامبر اکرم (ص):
ای
حسین! تو پیشوای حقیق مردم هستی. پدر و برادر و نه فرزند تو همه پیشوایان معصوم و امین جامعه هستند که نهمین آنان مهدی (عج) است. (منتخب الاثر ، ص 94)لیست کل یادداشت های این وبلاگ